پلک دوزی
نورِ سفیدِ چراغ ها مستقیم توی صورتم بود. چشم هایم را به سقف دوختم. دندان هایم را به هم فشردم. از ترس دلپیچه گرفته بودم. پاهایم را به هم تابیدم. ملافه ی سفیدِ روی تخت را توی مشتم مچاله کرده بودم. قلبم می زد، تند می زد، تند تند تند! خیلی تند. انگار که بمبی ساعتی توی سینه ام به کارافتاده باشد، منتظر بودم هر آن منفجر شوم و تکه های گُر گرفته ی بدنم سرتاسر اتاق پخش شود. اما از داغی انفجار خبری نبود و من می لرزیدم. می شد گفت با آن روپوش ِ سفید و نازکی که بندهایش از پشت بسته می شد، تنم تقریبن لخت بود. همه چیز سفید بود؛ سفیدِ بی نهایت و بدون پرسپکتیو، مثلِ قطب. داشتم می لرزیدم که صدای برخوردِ پاشنه های کفشی زنانه با پارکت، توی اتاق پیچید. انگشت هایم ملافه را رها کردند و از هم باز شدند و با ریتم صدای پاشنه ها به آرامی روی تخت ضرب گرفتند. سری با کمی موی سیاه ِ ریخته روی پیشانی، جلو آمد و بین صورتِ من و چراغ ها قرار گرفت. حالا چشم هایم صاف توی چشم های او بود.
نمی توانستم بفهمم خیره نگاه کردن او توی چشم هایم، نگاه به خودِ من بود یا فقط چشم هایم را می دید. من اما، هم چشم های سیاه و مژه های بلند او را نگاه می کردم و هم خود او را با ماسکی که به صورت داشت. به سمت ِ صورتم خم شد و سُرنگی را به گوشه ی بیرونی پلک هایم فرو کرد. باز فکّم منقبض شد و به ملافه چنگ انداختم. ایستاد و منتظر ماند. به آرامی بالا تا پایین ِ تخت را برانداز کرد. نفهمیدم که من را هم دید یا نه. می توانم بگویم دکترِ خوشگلی بود. روپوشِ جراحی سبز رنگی که به تنش بود و بندهایش سفت از پشت بسته شده بودند، نمی توانست برجستگی ِ سینه های او را پنهان کند و حالا اتاق بعد سومی هم پیدا کرده بود. انگشت های ظریف و کشیده ای داشت. قرمزی لاک ِ ناخن هایش از زیر دستکش هم توی چشم می آمد و در ترکیب با سبزی ِ روپوشش، برقِ تیزی ِ سوزن بخیه ای که حالا در دست او بود را ملایم می کرد. رطوبتِ بازدم های گرم ِ او از پشت ماسکش رد می شد و روی صورتم می نشست. بوی زن و الکل توی اتاق در هم پیچیده بود. یادم هست اولین بخیه را که زد هنوز داروی بی حسی اثر نکرده بود. داشت پلک هایم را می دوخت.