دست ها بر زمين دو لا شده ايم كه چي ؟
كي؟ كجاييم ما ؟
هشت نفر بوديم
گوش هاي از دراز آويزان تر! از سبابه ي عالي جناب (بايد) خط بگيريد لطفن !
در هشت خط بوديم
َشست هاي محترم!خبردار هستيد كه لاي وزن اين موازي هاي نا متوازن گيريم؟
كي؟ كجاييم ما ؟
بي وزن هايي كه بوي ديشب را به تن داريم هنوز
ديشب؟! روي ِ ... كنارِ ِ...خوابيده ...خواب بوديم؟!
دست نگهداريد! محض رضاي خدا دست از اين بازي ها ...
هيس! خداي اينجا خداي رودست خورده ايست رفيق!
از سرش دست مي تواني برداري : (بايد) كلاه بگذاري بر سرش
سرم از گيج هاي دور و برم مي دوريد
دور تا دورم را سايه هايي برمي دارند به بلندي از اينجا تا
اين بغل دستي م سيه چرده اي است انگار مي گريزد از
(بلندگو مي گويد ) تسونامي سوماترايي است
داور تپانچه اش را به آسمان گرفته بود
سه- دو- يك آتش! ...گُر...آسمان ....گِرفته بود
لب هاي از كبود آبي تر! تا ته ِ خط را (بايد) سر بكشيد لطفن!
داريم مي كشيم خودمان را به آن ور خط
اين وري هم... ؟
(بلندگو مي گويد ) كاستاريكا با روياي آريزونايي بوسنيايي است؟!
دارم از اين وريم جلو مي زنم كه آن وري ِاين وريم
(يوز پلنگي بود كه با ما مي دويد ) دور بر مي دارد
جلو مي زند از من كه جلو بودم از عقبيم
(به خمشگيني گاو خشمگيني است كه شكم ايگناسيو را دريد )
عقب مي افتند جلويي هايي كه عقب بوديم از آنها (اوه! اين گريگور زامزا نيست؟)
جلو مي زنيم از عقبي هايي كه جلو بودند از ما (ديوانه از قفس پريد !)
عقب عقب مي روند تيرها پرچم ها سايه ها آدم ها
(خودتان را بين جمعيت مي بينيد؟)
داريم جلو مي رويم جلو تر عقب مي روند عقب تر
جلو مي زنم جلوتر عقب مي كشم عقب تر
جلو مي عقب رو تر
جلو مي عقب زن تر
جلو مي عقب كش تر
كشور ها ، شهر ها، شخصيت ها
خيالي
اند
اين قصه
واقعي
بود
باران سپيد:
هر روز صبح در آفریقا آهوئی از خواب بیدار می شود که می داند باید از شیر تندتر بدود وگرنه طعمه او خواهد شد و شیری که می داند باید از آهو تندتر بدود وگرنه از گرسنگی خواهد مرد.
مهم نیست شیر باشی یا آهو، مهم این است که با طلوع آفتاب با تمام توان شروع به دویدن کنی. (نلسون ماندلا)
قاصدك:
سلام عارف عزيز!
اينطور كه برداشت كردم كليت شعرت ميپردازه به جريان زندگي.زبان شعرتو بيشتر از شعرهاي قبليت مي پسندم.راحت تر شدي.
می پردازیم به جزئیات:
درباره تعابیر و حس هایی که از شعرت دریافت میکنم ميگم.
اول اینکه نفهمیدم چرا هشت نفر؟چرا کمتر یا بیشتر نه؟
در هشت خط جدا.هر کسی تو زندگیش یه خط جدا داره که خیلی وقتها خودشم نمی دونه کی؟کجاییم ما؟
خیلی خوب اشاره کردی:از سبابه عالی جناب خط بگیرین لطفن.خیلی ساده و پر مغز.
گیر کردن من در بین خطوطی که خودشون در من گیر کردن!واقعا جالبه.نمیشه فهمید بالاخره ما در زندگی گیر کردیم یا زندگی در ما!
بیشتر از همه از این خوشم اومد:خدای اینجا خدای رودست خورده ایست رفیق!
می توانی از سرش دست برداری:(باید)کلاه بگذاری بر سرش.
خدایی که خیلی از ماها برای خودمون ساختیم یه همچین خدائیه!خیلی خوب درک کردی و خیلی خوب گفتی.
گر گرفتن آسمان و ...خیلی خوبه.
و باز قشنگترش:داریم می کشیم خودمان را به آن سر خط.(خیلی وقتا واقعا فقط دریم خودمونو می کشیم)
اینم خیلی فوق العاده است:یوزپلنگی بود که با ما می دوید.(پیاده میروم و همرهان سوارانند.)و همینطور گاو خشمگینی که...
و اوج کارت:همین بازی با عقب و جلو افتادن.که واقعا مفهوم زندگیو رسوندی
موفق باشي
خميد تقي آبادي:
سلام عارف عزیز
چه خوشحال می شوم وقتی که می آیم به این وبلاگ و کارها و نوشته هایت را می خوانم
لب هاي از كبود آبي تر! تا ته ِ خط را (بايد) سر بكشيد لطفن!
داريم مي كشيم خودمان را به آن ور خط
اين وري هم... ؟
باورکن در این جور مواقع مشت چپم را می بندم تا کلمات توی دست راست جمع بشوند و بنویسند: دست مریزاد عزیز
منيژه رزاقي:
سلام عارف جان...
با روانی کارت موافقم یعنی با قاصدک موافقم... اما فکر می کنم یک جای این کار می لنگید و آن هم سطرهایی مثل (بي وزن هايي كه بوي ديشب را به تن داريم هنوز ) بود... اینحا کار می لغزید از مسیر اصلی و روی سطح زبان معلق می ماند... یک وقتهایی باید کاری کنیم که متنمان بلغزد اما با حافظه مخاطب همخوانی شکلی هم داشته باشد... مثل تجربه کردن تجربه ها باشد اما دلنشین... مثل همین سطر خدا... البته با این که هر سطری که تویش با خدا بازی کنی حتمن خوب است هم موافق نیستم اما اینجا کارت بالا گرفته و نشسته جای خودش... بدون در نظر گرفتن محتوا و تطابقش با واقعیت امروز ما...
یک پیشنهاد هم برای پایانش دارم به جهت خوش آمدنم از فرم کار:
(اینها همه خیالی است/ نیست
این قصه واقعی بود...)
مريم عبدي:
سلام به عارف رمضانی دوستی که این روزها کم پیدا می شودکم
عارف عزیز نخستین عامل توفیق شما در این شعر کشف عنصر زبان ومکاشفه ی جهان پر رمز راز کلمه است اما در این مکاشفه شما به بیرون کشیدن کلمه از خانواده ی خود اکتفا نکردید بلکه به ابداع نیز پرداختید: می دورید؛ من به خاطر ساختن این فعل نه شما رو تحسین می کنم ونه تنبیه تنها می خواهم بدانم این فعل آیامخاطب را به انفعال هم میکشاند؟؟؟
در شعرت معنا امریست گریزپذیر وناپذیر به گونه ای که علت ها می آیند تا به معلول ها برسند وبعد دوباره همان معلول ها از علت خود می گریزند« داریم جلومی رویم جلوتر / عقب می روند عقب تر » وبه همبن صورت پیش میرویم تا به توهم برسیم وشخصیت ها وکشور ها وشهرها خیالی میشوند آن قدر خیالی که به واقعیت نزدیک ونزدیک تر می شوند وزمان تکیه گاه همه ی آنهاست طوری که باعث می شود تصاویر ومعانی زیبایی خلق کنید ونه کشف...
شعرت را خواندم و8 نفر شدم ؛ اما چرا 8 نفر را جا افتادم
باقی ماجرا تا بعد...
مهرداد فلاح:
عارف جان!
با شعرت رفیقم...جاهایی البته کمی کدر مانده انگار. مثل : "بی وزن هایی ... ". چرا ؟ به نظرم چون برداشتی ذهنی بارش شده. خیلی ساده می شود درستش کرد : کی ؟ کجاییم ما
که بوی دیشب به تن داریم هنوز؟
بعد این که این " را " ها بسیاری شان زیادی اند به واقع. دم شان بچین رفیق!
دیگر این که با پایان شعرت اصلن موافق نیستم. چیزی تحمیلی و نتیجه انگارانه و توضیحی درش هست که اعصاب می زند. پیشنهاد منیژه رزاقی بد نیست ولی از آن هم بهتر می توانی.نه؟
..
..
..
گره هی گره هی هی گره برداشتن!
ماهور:
گاهی ما مفاهیم رو پیچیده می کنیم تا شاید حقیقتی آفتابی شود!
اما واقعیت خیلی وقته حقیقت رو گم کرده ..
"ما کجاییم و جغرافیای ما کجاست "
هیچ وقت اثری از جغرافیای سبزتان در نقش قلمتان نیست!
گویی واژه ها به شما هجوم می آورند ...
فدرس ساروي:
عارف جان سلام
دلم برای حال و هوای کارهایت تنگ شده بود ... کار خوبی بود و من از چرخیدن و گردش درش لذت بردم ... فقط از خلال صحبت دوست خوبمان مازیار عزیز چیزی که به شدت برایم تعجب آور بود این بود که روایی کردن شعر از ویژگی های شعر معاصر است !!!! البته اگر شعر شاعری مثل فریدون مشیری را مبنای مقیاس تشخیص شعر معاصر قرار بدهیم قابل پذیرش و هضم است ... نمی دانم ... به هر حال کارت را دوست داشتم ... قربان تو فدرس
فرشته اصلاحي:
سلام دوستم. چه خبر؟ شعرت رو خوندم و لذت بردم(پيشرفت زباني) اما با يه قضيه يك كمي مشكل دارم. احساس مي كنم يك منطق تحميلي توش به چشم مي خوره يه جور نشانه هاي گنگ كه مي خوان چيزي رو بگن اما بعضي جاها نا موفق اند. مثل:«ما هشت نفر بوديم»/«درهشت خط بوديم»...
و اين هم زياد به دلم نچسبيد واحساس مي كنم حذف شود به جايي برنمي خورد«دست نگه داريد محض رضاي خدا دست از اين بازي ها...» به زبان شعرت نمي خورد.
آرمان ايراني(ديدار):
عارف عزيز
بيخبرم گذاشته بودي، براي همين دير رسيدم. ... بعد از خواندن كامنتها، از تعريضات به مازيار عارفاني، تعجب كردم، حرفهاي جالبي زده بودند. اشارهشان به روايت هم، كاملا به جا بود. اگر روايت را، صرف وصف نگيريم، كه نيست و به تعلقات ريشهشناسانه اين واژه با رويت توجه كنيم، آنوقت ميتوان گفت ويژگي روايي عنصر اصلي شعر معاصر است، و نه گام آغازين. چرا كه تصوير و توصيف در روايت با هم يگانه ميشوند، و فرم بصري (نمايشي ـ تصويري) به شعر ميدهند. من با اين تلقي، روايت را عنصر اصلي بياني شعر جديد ميدانم. با اشارات ايشان در باب تثبيت فرم هم موافقم، چرا كه سطرهايت ديگر دارند شبيه هم ساخته ميشوند، و نه لزوماً شبيه خودت. و همينجاست كه تقدم روايت بر لحن و نحو، بامعني جلوه ميكند. چرا كه شعر را از يكنواختي ساختي دور ميكند. شعر تازهات در ادامهي كارهاي قبلي، خيلي پروردهتر بود. ولي چيزي كه بيشتر انتظار دارم، دستمايه قراردادن تعابير روزنامهاي (تعابير خبري) در ساختي تودرتوتر است كه نه با نحو، كه با كل شعرت، بياميزد. در مسير چنين حركتي هستي. يعني ميتوان گفت، نكات پيشپا افتاده، مثل نام كتابها، فيلمها، و ... و يا عناوين و موضوعات داغ خبري روز، دارند تبديل ميشوند به يكي از تمهاي شعرت؛ ولي اين تمها، اگر در همان دلالت اوليه، وارد متن شوند، و گاه از حاشيه بگذرند، شعرت را در سطح موسيقي راك و پاپ و ... تازه و تكراري نگه ميدارند و در نتيجه همانطور كه آدرونو در مقايسه موسيقي پاپ با موسيقي كلاسيك ميگويد، ساختي مكانيكي و مصنوعي پيدا ميكند كه در عين داشتن تازگي، واكنشهاي يكساني در ذهن خواننده ايجاد ميكند. بدون آن كه از انسجام دروني خبري باشد، و بتواند لايههاي گوناگوني را بازتاب دهد. يعني آنچه شاعر، در بادي امر به دنبال آن است، يعني جستوجوي فرديت در زبان، سرابي بيش نخواهد بود.
احسان مهديان:
سلام عارف عزیز
مدتهاست دارم می خوانمش .
خودم بودم توش و تو بودی و خیلی های دیگر .
کار انصافا بود . موفق باشی . هجووووووووووم